الهه شرقی
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 74
بازدید دیروز : 189
بازدید هفته : 272
بازدید ماه : 263
بازدید کل : 39714
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 2 تير 1391برچسب:, :: 12:6 :: نويسنده : mozhgan

چند مرتبه می پرسی دیگه چه خبر ؟بناست خبری باشه و من بی اطلاعم؟
خوام خودت بگي كيميا.
- چي رو؟ اين كه به زودي رئيس جمهور فرانسه مي شم؟
- چرند نگو كيميا. حرفهايي رو كه بايد بزني بگو.
- من فكر نمي كنم حرف خاصي باشه... اگه مي خواي چيزي رو بدوني بهتره خيلي راحت بپرسي.
- من فقط مي خوام بدونم اونجا چه خبره.
- اَه... ديوونه ام كردي. درست حرف بزن ببينم چي مي گي.
- تازگي خبراي جديدي شنيدم.
- مثلاً؟
- شنيدم سركار خانم سرتون خيلي شلوغه.
- فلسفه نباف... برو سر اصل مطلب.
- كيميا تو داري چه كاري مي كني؟ خودت ميفهمي؟
- نه.
- آره مطمئن بودم كه نمي فهمي.
- اوني كه من نمي فهمم اينه كه تو چي ميگي.
- من مي گم چرا ما بايد آخرين نفراتي باشيم كه اين حرفا رو مي شنويم؟ اصلاً بگو ببينم مگه تو يادت رفته كه به اردلان بيچاره چه قولي دادي؟
- من؟!
- بله خانم. اين آقا رو اينجا كاشتي رفتي اون سر دنيا معلوم نيست داري چه كاري ميكني.
- دارم درس مي خونم. اينو تا حالا نفهميدي؟
- درس؟! ولي من چيزاي ديگه اي شنيدم.
- مثل بچه آدم بگو چي شنيدي تا منم جوابت رو بدم. باور كن من از هيچي خبر ندارم.
- واقعاً؟ ولي من فكر مي كنم اين طور نباشه. مي گن تمام قوم و خويش اين پسره هم خبر دارن.
- پسره كيه؟ از چي خبر دارن؟
- از عمو نادر بپرس پسره كيه.
چيزي در وجود كيميا شكست. احساس كرد ضربان قلبش تصاعدي افزايش مي يابد. با اين حال سعي كرد عادي صحبت كند. براي همين با بي خيالي پاسخ داد:
- عمو نادر غلط كرد.
- جدي؟ تو چي خيال كردي كيميا؟ تصور كردي با يه بچه طرفي؟ به نظر تو ما اينقدر احمقيم؟
- چرند نگو كاوه.
- گوش كم كيميا، پدر مي خواد كه تو هر چه سريعتر برگردي.
- خب...
- خب نداره ديگه. اگه براي جمع كردن وسايلت احتياج به كمك داري من و اردلان مياييم.
- لطف عالي زياد. بنده نيازي به كمك شما ندارم.
- ببين مثل دختراي خوب هر چه سريعتر لوازمت رو جمع كن، كاراتو انجام بده و بيا كه اينجا كلي كار داريم.
- امر ديگه اي نداريد؟
- كيميا تو داري منو مسخره مي كني؟
- ارزش مسخره كردن رو داري؟
لحظه اي سكوت برقرار شد و اين بار كاوه عصبي غريد:
- مثل اينكه تو قصد نداري با من كنار بياي. باشه خودت مي دوني و بابا.
- حالا بهتره تو گوش كني كاوه. بيخود منو تهديد نكن. من هنوز درسم تموم نشده و تا وقتي هم كه تموم نشه قصد ندارم برگردم تهران. نه تو، نه پدر و نه هيچكس ديگه اي هم نمي تونه منو وادار كنه كاري رو كه نمي خوام انجام بدم... تازه اونوقت هم اگه دلم بخواد برميگردم و اگه نخوام همين جا مي مونم و كار مي كنم.
- تو داري شوخي مي كني، اينطور نيست؟
- به نظر تو، من آدم شوخي هستم؟
- نمي دونم چي بگم. اما لازمه بدوني كه عمو جونت داره از اون زن فرنگي بي بند و بارش كه خاله ي محترم شازده پسر شماست جدا ميشه.
كيميا باز هم غافلگير شد. فكرش را هم نمي كرد آن درست حالا. با اين حال با لحني عصبي گفت:
- اين به من چه ارتباطي داره؟
- فكر كردم بد نيست اطلاعات بيشتري راجع به اون آقا پسر داشته باشي.
- خب لطفت رو كردي. بهتره ديگه زحمت رو كم كني.
- كيميا چرا نمي خواي بفهمي؟ اون پسر به درد تو نمي خوره. پدر از روزي كه اين موضوع رو فهميده حالش بد شده. دائم مريض احواله.
- اولاً پسر به خوبي تو داره كه چي؟ ازش پرستاري كن عزيزم. بعدشم من اصلاً نميدونم اين موضوعي كه تو اينقدر روش تأكيد مي كني چيه و چه ارتباطي به من داره؟
- پس بذار برات توضيح بدم. عمو نادر به پدر گفته كه تو با اون پسره ي هرزه كه خواهر زاده محترم ايشونه حسابي فاميل شدي.
كيميا احساس كرد نفسش به نوعي درون سينه اسير شده. به سختي ارتعاش صدايش را كنترل كرد و گفت:
- عمو نادر غلط كرد تو هم پشت سرش. خجالت نمي كشين به اين راحتي براي مردم حرف در ميارين؟
- حرف؟ پس اگه خبر نداري بذار روشنت كنم. تمام فاميل ايين شازده پسر اطلاع دارن كه ايشون قصد كرده با يه دختر ايراني ازدواج كنه.
چشمان كيميا از فرط تعجب آنچنان گشوده شد كه احساس كرد پلكهايش كشيده مي شود. بعد با تمسخر خنديد و گفت:
- اين ديگه دروغ محضه. هر آدم احمقي اين قدر مي دونه كه اين پسره هر چي باشه مرد ازدواج نيست، خصوصاً با من.
- اِ... تو يا خيلي پرتي يا خودت رو مي زني به اون راه.
- ببخشيد منظورتون كدم راهه؟
- جدي باش كيميا! پدر رابين به عمو نادر گفته كه...
- اَه، هي عمو نادر، عمو نادر. اون آدم اگه صد تا چاقو بسازه يكيش دسته نداره. چرا بايد حرفاي اونو باور كنم؟
- يعني تو واقعاً اين چيزا رو نمي دوني؟
- به كي قسم بخورم كه باورت بشه؟
- كيميا...
- بسه ديگه كاوه، ديوونم كردي. من نه چيزي مي دونم، نه مي خوام بدونم.
- اما قضيه خيلي جدي تر از اين حرفاس.
- بس كن كاوه خواهش مي كنم.
- كيميا؟
- باز گفت كيميا... بابا كيميا مرد. ديگه دست از سرش بردار.
و قبل از آنكه كاوه پاسخي دهد گوشي را محكم روي دستگاه كوبيد و گفت، ((خدا لعنتت كنه عمو، همه كارات مايه ي عذابه.))
بعد با همان حال عصبي از در خارج و چون هميشه راهي كنار سن شد، تا در كنار آبهاي آرام آن آرامش از دست رفته اش را باز يابد. وقتي كنار رودخانه هميشه آرام شن رسيد، بي اختيار به ياد اولين روزهاي سفرش به پاريس افتاد. شايد آن روزها هيچگاه تصورش را هم نمي كرد كه روزي براي ماندن در پاريس دنبال بهانه اي بگردد، ولي اكنون عاملي او را به ماندن تشويق مي كرد گرچه اطمينان داشت كه حرفهاي عمو نادر دروغي بيش نيست
.
من تقريباً تموم كارامو كردم . به زودي مي رم خونه.
- اميدوارم تعطيلات بهت خوش بگذره و يادي هم از ما بكني.
- ممنونم. اميدوارم تو و ديويد هم روزاي خوبي داشته باشيد.

- راستش رو بخواي كيميا، من و ديويد حرفامون رو با هم زديم و به زودي با هم ازدواج مي كنيم.
كيميا هيجان زده الين را در آغوش كشيد و گفت:
- بهت تبريك مي گم. از اين بهتر نمي شه.
- مرسي عزيزم، مي دوني كيميا، تو تصميم گيري من تو نقش اساسي داشتي. من از تو خيلي چيزا ياد گرفتم و حالا قصد دارم يه زندگي تازه رو شروع كنم. به نظر تو موفق مي شم؟
- اين چه حرفيه؟ معلومه كه موفق مي شي.
الين دستهاي كيميا را ميان پنجه هايش فشرد و گفت:
- من تو رو هيچ وقت فراموش نمي كنم.
- الين! مثل اينكه تو فراموش كردي من بعد از تعطيلات بازم بر مي گردم پاريس.
- به قول رابين به تو هيچ وقت نمي شه اعتماد كرد. بعيد نيست بري تهران و ما رو فراموش كني.
- ديوونه نشو دختر. من بايد برگردم... راستي گفتي رابين، اين پسره چند روزه كجاست؟
- دقيقاً نمي دونم، ولي حتماً يه گوشه اي ماتم گرفته.
- ماتم چرا؟
- خب به خاطر مسافرت خانم ديگه.
- نه. انگار شما همه ديوونه شديد.
- مگه اين بده كه ما انقدر دوستت داري؟ خصوصاً رابين بيچاره.
- كي منو صدا كرد؟
كيميا به طرف صدا برگشت و رابين را درست پشت نيمكت ديد و با خنده گفت:
- سلام. تو اينجا چه كار مي كني؟
- داشتم رد مي شدم يه نفر منو صدا كرد اومدم ببينم چي مي گه.
الين ضربه اي روي دست رابين زد و گفت:
- من بودم. داشتم ازت تعريف مي كردم.
- شنيدم، "رابين بيچاره" من فكر نمي كردم تو اينقدر خوب منو درك كرده باشي.
كيميا با تعجب نگاهش كرد و گفت:
- منظورت چيه؟
- منظور خاصي نداشتم. عصباني نشو، فقط ببين اين روزا من چقدر بيچاره شدم كه الين هم فهميده.
كيميا لبخند زيبايي زد و گفت:
- انقدر ناله نكن. من فقط مي خوام براي گذروندن تعطيلات برم خونه مون. اين خيلي بده؟
- من در بيست سال گذشته هميشه در جشن بهاره پدرم شركت كردم اما امسال بخاطر تو هيچ جا نرفتم. چي مي شه اگه...
- ادامه نده. ميدوني كه نمي شه.
- ولي من فقط خواستم بگم كه يه كم زودتر برگرد.
كيميا در سكوت به رابين و الين نگاه كرد و الين گفت:
- منم موافقم. اصلاً چه معني داره كه تو اين همه مدت ما رو تنها بذاري؟ من فكر مي كنم مقصر رابينه كه تو رو اينجا نگه نمي داره.
- باور كن كه از من كاري ساخته نيست. اين خانم خيلي سر سخته.
- ببين من همينطوري هم به اندازه كافي دردسر دارم، واي به زماني كه از اين كارام بكنم.
الين از روي نيمكت برخاست و در حالي كه جايش را به رابين تعارف مي كرد گفت:
- بهتره كه تو راضيش كني. من رفتم.
- اما الين...
- اما نداره. بشين سرجات و دختر خوبي باش. شب مي بينمت.
با رفتن الين لحظه اي سكوت برقرار شد، اما بالاخره كيميا سكوت را شكست و گفت:
- اميدوارم قصد نداشته باشي از من خواهشهاي غير ممكن كني. راستش رو بخواي عمو نادر با دروغ بافيهاش حسابي برام دردسر درست كرده. گمون كنم تمام هفته اول رو بايد به بازجويي بگذرونم.
رابين با تعجب نگاهش كرد و گفت:
- چه دروغهايي؟ چي شده؟
- مهم نيست. ولش كن... راستي تو ميدونستي عموي من و خااله تو دارن از هم جدا مي شن؟
- آره، تقريباً. پدرم يه چيزايي گفته بود.
- پس چرا به من چيزي نگفته بودي؟
- فكر نمي كردم اهميتي داشته باشه.
- آه رابين، از دست اين كاراي تو.
- حالا مگه اتفاقي افتادهه؟
- اتفاق كه نه، ولي اين عموي من حالا كه ديگه ميخواد از خانمش جدا بشه كلي چرند و پرند سرهم كرده.
رابين نگاه گنگي به او كرد و گفت:
- چرند و پرند يعني چي؟ يعني شعر؟
- نخير يعني قصه.
- خب قصه كه چيز بدي نيست.
- به شرط اينكه از سر تا پاش دروغ نباشه. و در ضمن در مورد ديگران هم نباشه.
- اين ديگران من و تو كه نيستيم.
كيميا خنده بلندي كرد و پاسخ داد:
- برعكس، دقيقاً من و تو هستيم.
- ماجرا چيه؟ مي شه منم بدونم؟
- فكر مي كنم لازمه كه بدوني.
- پس بگو، گوش مي كنم.
- عموي ديوونه من به خونواده ام گفته كه من و تو... يعني تو... نه، نه... پدرت...
- عزيزم فراموش نكن كه من هنوز به اندازه كافي در فارسي حرف زدن مهارت ندارم. پس لطفاً گيجم نكن.
- فكر مي كنم كه حق با توئه، اما راستش اصلاً نمي دونم چه جوري بايد بگم.
- هر طور كه راحتي.
- ببين رابين همين قدر بدون كه عمو يه سري دروغ راجع به ارتباط من و تو به خونواده ي من گفته و جالب اينجاست كه پاي پدر تو رو هم وسط كشيده.
برعكس آنچه كه كيميا تصور مي كرد رابين اصلاً جا نخورد، فقط با شرم دور از انتظاري سر به زير انداخت و خود را به ببازي با انگشتانش مشغول كرد.
كيميا با تعجب پرسيد:
- تو شنيدي من چي گفتم؟
رابين با حركت سر پاسخ مثبت داد. كيميا دوباره گفت:
- اين مردك حسابي ديوونه شده. من نمي دونم چه طور به ذهنش رسيده كه اين چرنديات رو سرهم كنه.
اما رابين باز هم سكوت كرد و تعجب كيميا را دوچندان نمود. كيميا ناچار باز هم گفت:
- تو هم مثل من اينقدر غافلگير شدي كه زبونت بند رفته، نه؟
رابين به جاي آن كه پاسخ كيميا را بدهد زير لب گفت:
- بيچاره آقا نادر.
كيميا با تعجب نگاهش كرد و پرسيد:
- تو چي گفتي؟ بيچاره آقا نادر؟
رابين دستپاچه پاسخ داد:
- نه، نه، يعني خب آره.
- بالاخره نه يا آره؟ اصلاً چرا تو بايد دلت به حال عموي من بسوزه؟ دلت به حال من بسوزه كه هر كس به خودش اجازه مي ده در موردم قصه بسازه.
- آخه مي دوني گاهي ماجرا اون طوري نيست كه ما فكر مي كنيم.
- از شوهر خاله سابقت دفاع نكن. من عموم رو مي شناسم.
- استباه مي كني عزيزم. من از اون دفاع نميكنم، ولي راستش رو بخواي عموت زياد هم مقصر نيست.
- احمقانه است. چه طور اين حرف رو مي زني؟
- مي دوني، شايد پدر منم بي تقصير نباشه و حتي خود من.
- من كه از حرفاي تو سر در نمي يارم.
- مي گم شايد پدرم واقعاً چيزي گفته باشه.
- پدر تو؟! وقتي پدرت هيچ وقت منو نديده و نمي شناسه، چطور ممكنه حرفي در موردم زده باشه؟
رابين باز سكوت كرد و كيميا كه حالا حس كنجكاويش حسابي تحريك شده بود پرسيد:
- تو چيزهايي مي دوني كه من ازشون خبر ندارم. اين طور نيست؟
رابين موجي از آبي ترين نگاه هايش را به صورت كيميا پاشيد و گفت:
- حقيقتش رو بخواي من راجع به تو با پدرم صحبت كردم.
كيميا از جا پريد و با تعجب پرسيد:
- راجع به من؟ خداي من! تو به پدرت چي گفتي؟
- ناراحت نشو خانم كوچولو. باور كن من حرف بدي نزدم.
- مي ددونم، فقط بگو چي گفتي.
- هيچي.
- واي كه ديگه دارم از دستت ديوونه مي شم. خواهش مي كنم حرف بزن.
- ببين كيميا... من... من حرف خاصي نزدم، فقط به پدرم گفتم كه به زودي... به زودي...
- به زودي چي؟ رابين خواهش مي كنم.
- به زودي عروس دار مي شه.
كيميا با حالتي منگ و بهت زده نگاهش كرد و گفت:
- خب اين به من چه ربطي داره؟
- آخه پدرم مي خواست از عروسش بيشتر بدونه. براي همين هم من مجبور شدم راجع به تو كمي براش توضيح بدم.
كيميا جيغ خفيفي كشيد و گفت:
- خداي من!
و خود را روي نيمكت رها كرد. رابين دستپاچه گفت:
- چي شد كيميا؟ چي شد؟
كيميا پلكهايش را روي هم گذاشت و ناليد:
- هيچي... هيچي..
مدتي طول كشيد تا توانست آنچه را كه شنيده بود در مغزش حلاجي كند. او و ازدواج با رابين! البته مسئله ي ازدواج با رابين خود به تنهايي به اندازه كافي جالب بود. چه طور مي توانست باور كند كه او تصميم به ازدواج دارد؟ آن هم با چه كسي! نه باور كردني نبود.
صداي رابين رشته افكارش را از هم گسيخت.
- ببين كيميا من يه معذرت خواهي به تو بدهكارم. شايد بهتر بود...
- بله، مسلماً بهتر بود قبل از اين حرفها حداقل منو هم در جريان مي ذاشتي.
- آخه من نظرت رو مي دونستم براي همين سؤال نكردم.
- واقعاً؟! تو خيلي به خودت اطمينان داري.
- به خودم اطمينان ندارم، ولي تو رو خوب مي شناسم. انقدر كه مي دونستم اگه بهت بگم...
- آره اگه بهم مي گفتي حتماً از شدت هيجان و خوشحالي از هوش مي رفتم، نه؟
- ولي من طور ديگه اي فكر مي كردم.
- مثلاً چه طوري؟
- مي دونستم كه اگه بهت بگم فوراً فرياد مي كشي حرف بيخود نزن رابين، من قصد ازدواج ندارم.
كيميا نتوانست خنده اش را مهار كند و با صداي بلند خنديد. رابين كه از خنده كيميا جرأتي يافته بود، نفسي تازه كرد و ادامه داد:
- مي دوني پدر خيلي اصرار داره كه من زودتر ازدواج كنم و هر بار با من تماس مي گيره يا مي بينمش حسابي سؤال پيچم مي كنه. منم مي خواستم خيالش رو راحت كنم.
- واقعاً تو فكر نكردي كه بايد من رو هم در جريان بذاري؟
- همون قصد رو هم داشتم ولي راستش فرصت مناسبي پيش نيومد. مي خواستم قبل از اين كه به ايران بري حرفامو بهت بگم، اما جرأتش رو نداشتم.
- من اينقدر وحشتناكم؟
- وحشتناك نه، بد اخلاق. حالا خدا رو شكر كه به لطف آقا نادر فرصتي پيش اومد و من حرفامو زدم.
- ولي من كه هنوز از تو چيزي نشنيدم.
- اذيت نكن الهه من. تو خودت مدتهاست كه اين چيزا رو مي دوني.
كيميا از جا بلند شد، قدمي به جلو برداشت و پشت به رابين ايستاد و گفت:
- تو حرف حسابت چيه پسر خوب؟
- راستش رو بخواي... من...
- تو چي؟
- من دارم بهت پيشنهاد ازدواج مي دم.
لحظه اي سكوت برقرار شد و كيميا كه خوب ميدانست رابين در چه دلهره و اضطرابي بسر ميبرد عمداً سكوتش را ادامه داد تا اين كه رابين دوباره گفت:
- نمي خواي به پيشنهاد من جواب بدي؟
كيميا روي پاشنه پا چرخيد. درست روبروي رابين ايستاد و نگاهي به سر تا پاي او انداخت و گفت:
- مگه آدم با الهه اش ازدواج مي كنه؟
برعكس تصور كيميا، رابين اصلاً جا نخورد بلكه لبخند زيبايي زد و به نرمي پاسخ داد:
- اشتباه نكن الهه قشنگم. من قصد دارم الهه ام رو به معبدم ببرم و فكر مي كنم اين تنها راه ممكنه و در غير اين صورت من به زودي تو رو براي هميشه از دست خواهم داد. اين طور نيست؟
كيميا در سكوت نگاهش كرد. رابين از جا برخاست و نزديك كيميا ايستاد و آهسته گفت:
- به من اجازه بده الهه ام رو توي معبدم براي خودم نگه دارم. دلم مي خواد تا آخر عمر چشمهاي قشنگش رو ستايش كنم.
كيميا به چشمان رابين خيره شد و معصوميت نگاه او به شدت دلش را لرزاند. اين بدترين پيشنهادي بود كه ممكن بود بشنود. چطور مي توانست دوباره براي رابين همه چيز را توضيح دهد و از موانع بزرگي كه بر سر راهشان هست صحبت كند؟ شايد بهتر بود شروع نشده به اين قصه پايان مي داد. اما وقتي دلش به اين كار هيچ رضايتي نداشت چگونه؟ باز نگاهش با چشمهاي منتظر و بي قرار رابين برخورد كرد و گفت:
- مي دوني رابين، قضيه به اين سادگي كه تو فكر مي كني نيست.
- مي فهمم مي خواي بگي حتماً بايد بهت فرصت بدم تا فكر كني.
- نه من اينو نمي گم.
- پس چي؟ نكنه تو هنوزم به من اطمينان نداري؟
- اين چه حرفيه رابين؟
- مسأله ي ديگه اي هم هست؟
- آره، اما من نمي دونم چه طور بايد بگم.
- هر طوري كه مي خواي بگو، فقط زودتر. تو داري منو ديوونه مي كني.
- ببين رابين تو كه مي دوني من مسلمونم و ازدواج مسلمونا شرايط خاصي داره و...
صداي خنده رابين باعث شد كلامش نيمه كاره بماند. با تعجب به او نگاه كرد و گفت:
- واقعاً اينقدر خنده داره؟ من كه هنوز چيزي نگفتم.
- كيميا مثل اينكه تو فراموش كردي من سه ساله كه دارم روي فرهنگ و آداب و رسوم شما ايراني ها كار مي كنم. حالا ديگه مثل خودتون مي تونم فارسي حرف بزنم، شعر بخونم، حتي از اصطلاحاتتون استفاده كنم. اون وقت تو فكر مي كني من از قضيه به اين مهمي بي خبرم؟
- اما...
- اما نداره عزيزم. اگه دنبال بهانه مي گردي بهتره كه يه چيز ديگه پيدا كني.
- تو هميشه آدمو غافلگير مي كني. باور كن من دنبال بهانه نمي گردم ولي فكر مي كنم تو اين مسأله رو خيلي ساده فرض كردي و مسلماً علتش فقط اطلاعات كمته. قوانين مذهب من براي آدمي مثل تو فوق العاده سخته.
- تا حدود زيادي خبر دارم. بقيه رو هم با كمك تو ياد مي گيرم.
- مي خوام يه چيزي بهت بگم، ولي قول بده كه ناراحت نشي.
- مگه من پيش تو سابقه ي ناراحت شدن هم دارم؟
- نه ولي آخه اين مسأله خيلي جديه و من بايد بتونم با تو خيلي راحت صحبت كنم... انتخاب تو در مورد من از اون نوعيه كه اگه يه روز به اين نتيجه برسي كه اشتباه كردي مي توني به راحتي ازش بگذري اما هيچ فكر كردي كاري كه قصد انجامش رو داري راه بازگشت نداره؟
رابين لحظه اي به فكر فرو رفت و كيميا احساس كرد كه در چشمانش برقي از ترديد را مي بيند. ظاهراً موفق شده بود او را به شك بيندازد، اما رابين قاطعانه پاسخ داد:
- هر دو انتخاب من بدون بازگشته. من از اين راه هيچ وقت بر نمي گردم. حتي اگه تو رو صد سال داشته باشم... هنوز حرف ديگه اي هم هست؟
كيميا ناباورانه به چشمان عاشق و چهره ي مصممش نگاه كرد و با لبخند فقط سر تكان داد.
******
- خب من بايد برم اون طرف. بازم ممنون كه منو رسوندي.
- اينقدر عجله نكن دختر خوب. هنوز خيلي تا ساعت پروازت مونده.
كيميا نگاهي به ساعتش كرد و با لحن خاصي پرسيد:
- خيلي؟
رابين خنديد و پاسخ داد:
- براي من همين قدر هم خوبه... بازم بهت مي گم حسابي مواظب خودت باش.
- چند بار مي گي؟ مطمئن باش.
- ببين كيميا، خواهش مي كنم تا آخر تعطيلات نمون. هر طور شده زودتر بيا. من اينجا از تنهايي مي ميرم.
- چرا تنهايي؟ يه سر برو پيش پدرت.
- با اون همه كتاب و جزوه كه تو به من دادي فكر مي كنم تا آخر تعطيلات وقت هم كم بيارم.
- ببهت كه گفتم مي خوام عاقلانه تصميم بگيري نه عاشقانه و براي اينكه عاقلانه ثصميم بگيري لازمه كه اطلاعات كافي داشته باشي.
- بله خانم. حتماً .خيال شما راحت باشه...
- گوش كن، گوش كن... شماره پرواز من بود نه؟ خب من ديگه بايد برم.
- بذار چمدونت رو بردارم... اون ساك دستي رو هم بده به من.
- ممنون.
- از اين طرف بيا خانم.
كيميا لبخندي زد و همراه رابين به راه افتاد. در آخرين لحظه قبل از آن كه از رابين جدا شود بار ديگر ايستاد و گفت:
- پس خيالم راحت باشه كه رو حرفام خوب فكر ميكني؟
رابين با حالتي خاص نگاهش كرد و گفت:
- بله خيال شما راحت باشه. اين خيال منه كه بايد تا وقتي برمي گردي ناراحت باشه.
- چرا؟
- چون خوب مي دونم امروز كي تو فرودگاه انتظارت رو مي كشه.
كيميا با تعجب پرسيد:
- كي؟
- من مي دونم همسر سابقت برگشته.
- اينو ديگه از كجا مي دوني؟
- اين اصلاً مهم نيست. مهم اينه كه منو فراموش نكني و يادت نره كه من اينجا به اميد برگشتن تو لحظه شماري مي كنم و درِ خلوت دلم رو به روي هيچ كس باز نمي كنم تا تو برگردي.
- مطمئن باش كه يادم مي مونه.
- باور كنم كه همسر سابقت تهديدي برامون نيست؟
- احمق كوچولو. آدم عاقل از يه سوراخ دو بار نيش نمي خوره. خيالت راحت باشه.
آبي چشمان رابين به رويش لبخند زد و كيميا دوباره گفت:
- خب خدانگهدار.
- نه، خدانگهدار نه، بهتره بگي به اميد ديدار. منو بي خبر نذاز. حتماً بهم زنگ بزن. مي دوني كه هميشه منتظرم.
- حالا ديگه برو پسر كوچولوي احساساتي. به اميد ديدار.
كيميا با سرعت از رابين فاصله گرفت و وقتي براي آخرين بار به پشت سرش نگاه كرد در چشمان رابين برق عجيبي را ديد كه تاكنون نديده بود.
***
هيچ دلش نمي خواست از اتاقش خارج شود از همان اولين لحظه و در همان اولين نگاه دانسته بود كه همه اطرافيانش حرفي براي گفتن دارند و به دنبال زمان مناسبي براي گشودن عقده هاي دروني خود مي گردند. و حالا كه مهمانها رفته بودند و خانواده اش را تنها گذاشته بودند حتماً زمان گفتن آن حرفها رسيده بود. شايد هم اينطور بهتر بود. بايد زودتر هر كدام تكليف خود را مي دانستند و خيالشان راحت مي شد. با اين فكر از اتاق خارج شد و از پله ها پايين رفت و روي مبل راحتي داخل هال لم داد. كم كم بقيه هم آمدند و كيميا از ديدن اردلان كه هنوز نرفته بود تعجب كرد و زير لب گفت، "چقدر رو داره اين مرتيكه. برو خونتون ديگه نصف شبه."
در همان لحظه صداي مادر شنيده شد كه گفت:
- كيميا مامان، چاي مي خوري برات بيارم؟
- نه، شما بيايد بشينيد من خودم مي رم براي همه چاي مي ريزم.
- نه كيميا جان. بگو مادر بيان من مي رم چاي ميارم.
- نه اردلان خان. شما زحمت نكشيد. ما اصلاً از خير چاي خوردن گذشتيم. شما اگه معطل بوديد براي ما چاي بريزيد و بريد، خيالتون راحت، مي تونيد تشريف ببريد.
اردلان كمي جا خورد، ولي به روي خود نياورد. به جاي او كاوه چهره درهم كشيد و آهسته گفت:
- مؤدب باش كيميا.
اما كيميا به راحتي پاسخ داد:
- مي گم ساعت خوابشون دير نشه.
اردلان به زحمت لبخند زد و كاوه از ترس آن كه اوضاع از آن خرابتر نشود سكوت كرد. مادر كه با سيني چاي وارد شد، ارلان بلافاصله از جا برخاست و سيني را از او گرفت و به همه تعارف كرد. وقتي مقابل كيميا رسيد نگاهي موشكافانه به چهره اش كرد و گفت:
- بفرما خانم. آباد شه اين پاريس كه هر دفعه مياي از دفعه پيش قشنگتري.
كيميا فنجان چاي را برداشت، نگاهي سطحي به اردلان كرد و گفت:
- تو چقدر رمانتيك شدي، چشم نخوري!
اردلان بي آنكه عكس العملي نشان دهد فنجاني چاي برداشت و با كمي فاصله از كيميا نشست. كيميا خميازه كشداري كشيد و چند بار پلكهايش را به هم زد. مادر گفت:
- خوابت مياد مامان؟ پاشو برو استراحت كن.
و بعد رو به بقيه كرد و ادامه داد:
- بچه ام كلي توي راه بوده از اون سر دنيا تا اين سر دنيا.
كاوه لبخندي ساختگي زد و گفت:
- - خدا رو شكر كه اين اومد و رفت ها تموم شد و بالاخره اگه خدا بخواد همه خانواده دور هم جمع مي شيم.
كيميا نگاه خشمگيني به كاوه انداخت و گفت:
- منظورت از سال بعده ديگه؟ چون فكر مي كنم فراموش كردي كه هنوز يك سال ديگه از درس من باقي مونده، تازه اگه همه واحدهامو پاس كنم.
- دست بردار دختر. تو يه وققتي تصميم گرفتي بري درس بخوني كه زندگيت از هم پاشيده شده بود حالا كه الحمدا... همه چيز رو به راهه.
كيميا لحظه اي سكوت كرد. ظاهراً اين آغاز جنگ بود و او بايد خود را براي ذفاع آماده مي كرد، بنابراين در حالي كه سعي مي كرد كاملاً خونسرد جلوه كند پاسخ داد:
- اين نظر شماست آقا.
- و لابد نظر ديگران براي شما هيچ اهميتي نداره.
- خوبه كه با اخلاق من آشنايي داري عزيزم.
- اصلاً مي دوني چيه كيميا؟ اگه اون موقع كه تو پذيرش مي گرفتي من ايران بودم، هيچ وقت اجازه نمي دادم يه همچين كاري كني. حداقلش اين بود كه مي بردمت تورنتو پيش خودم، نه اين كه تو تك و تنها پاشي بري فرانسه.
- البته اين به اون ظرط بود كه كسي بخواد از شما اجازه بگيره.
- كيميا تو واقعاً خودسر شدي.
- تو چي فكر مي كني كاوه؟ تصور مي كني حالا كه پدر خانم جنابعالي ورشكست شده و تو مجبور شدي برگردي ايران، منم بايد برگردم؟ قبلاً هم بهت گفتم من تا وقتي درسم تموم نشه محاله برگردم اينجا.
- خيلي خب، من و اردلان فكر اينجاش رو هم كرديم. گرچه اين يكدندگي سركار خانم كلي از برنامه ريزي هاي ما رو به هم مي ريزه.
- كدوم برنامه ريزي؟
- آهان حواسم نبود تو خبر نداري. آخه من و اردلان قصد كرديم تو يه كار با هم شريك بشيم.
- اوهوم! پس بگو سرنخ قضايا كجاست. شراكت.
- كيميا جان شما اول به صحبتهاي آقا كاوه گوش كن، بعد هر طور كه دوست داري تصميم بگير.
- تو امشب چقدر مهربون شدي. خيلي خب بگو كاوه، گوش مي كنم.
- اردلان قبول كرده كه يكسال باقي مونده از درست رو با تو بياد پاريس. اين طوري هم خيال ما راحته هم خيال خودتون. زن و شوهر يه جوري با هم كنار مي آييد.
كيميا با آن كه از ابتدا قصد كرده بود خونسردي خود را خفظ كند اما ناخودآگاه از جا جهيد و فرياد زد:
- تو ديگه قباحت رو به نهايت رسوندي. واسه ي خودت مي بري و مي دوزي. خجالت نمي كشي؟
- دهنم رو باز نكن كيميا كه بگم كي بايد خجالت بكشه.
- تو دهنت به اندازه كافي باز هست هرچي كه دلت مي خواد بگو.
اردلان كه از صداي فرياد كيميا جا خورده بود فوراً از جا بلند شد و گفت:
- كاوه خواهش مي كنم. كيميا جان بشين و آروم باش. سر و صدا نكنيد آقا كمال خوابن. سالومه خانم وضعيت مناسبي ندارن. الان هول مي كنن.
كيميا همانطور كه عصباني دوباره نشست و به مادرش چشم دوخت. اختر خانم با حالتي عصبي انگشتانش را درهم قفل كرد و گفت:
- كاوه، اگر بناست سر و صدا راه بندازي اصلاً نميخواد حرف بزني. پاشو برو بخواب، اين بچه خسته است تو هم سرش داد مي زني؟
- مممادر جون تو رو خدا انقدر لوسش نكن. ميخوايم چهار تا كلمه حرف حساب بزنيم، اجازه مي ديد يا نه؟
- حرف حساب آره ولي داد و فرياد الكي نه.
- چشم مادر جون، چشم.
- پس اول چايتون رو بخوريد حالتون جا بياد، بعد بشينيد و مثل بچه هاي خوب با هم حرف بزنيد.
كيميا با عصبانيت فنجانش را برداشت و لاجرعه ير كشيد و محكم روي ميز كوبيد. اردلان و كاوه زير چشم به هم نگاهي كردند و اردلان با اشاره گفت:
- بذار واسه فردا، خيلي عصبانيه.
و كاوه نيز با همان زبان پاسخ داد:
- نه نترس، چيزي نيست.
و بعد با صداي بلند گفت:
- خيلي خب معذرت مي خوام خواهر خوبم. راضي شدي؟
كيميا هيچ پاسخي نداد و كاوه ناچار دوباره گفت:
- مي دوني كيميا، من اون روزي كه با تو تلفني صحبت كردم خيلي اشتباه كردم، همش تقصير عمو نادر بود با اون چرت و پرتهايي كه سرهم كرده بود. من نمي دونستم كه تو اصلاً از حرفهايي كه عمو نادر زده اطلاعي ند

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: